۱۳۹۱ آبان ۱۶, سه‌شنبه

دوزخی





امشب باز در آتش فراغ او میسوزم .   درد غربت وجودم را سراسر تیره کرده.
در آرزوی یک اشنایم ، همان دوست  قدیمی‌ .
آن کسی  که تقدیر مرا بر نام او رقم زدند . آن که روح  مرا بر جان او پیوند زدند ، از اولین دم حیات ...
میخواهم او را بیابم و رنج هزار سال زندگی را بر دامانش ببارم.
گفته اند مرا، او در   زمان جاریست ، زمین  مکان حضور اوست  و قلب من  سرای جلوس اوست.
آسمان را می‌نگرم  که تیره وقیر گونه است  .گویی هیچ نشانی‌ از  او ندارد.
پس او را بر زمین خواهم یافت... 
 شبی سرد است و نمناک .  بر گردهٔ خیابان پا میگذارم و در تاریک و روشن شهر به جستجو میپردازم .
چشمها را میبندم و گوش می‌سپارم . نجوای زمین را میشنوم ، ناله باد را نیز..
و صدای گریه‌ای که از آن سوی‌ ظلمت به گوش میرسد .
در تاریکی‌ رد کلبه‌های  محقّر را میگیرم . با خود می گویم شاید او را اینجا بیابم..
شبحی برنگاهم رخ میکشد . نزدیک میشوم...             آااه ولرزان بر جای می‌مانم .
کودکی ژنده  پوش خفته بر پلاسی کهنه ! با چشمانی باز و خیره بر آسمان مرده .
 گویی  ٫  او هم در جستجوی خدا بوده. 
 اطراف را می‌نگرم ، جز  فقر و بی پناهی  هیچ حضوری را نه می بینم و نه حس میکنم .

چشمان خیس  را بر زمین  میدوزم . خسته ام ، میخواهم  بازگردم ، که بانگی بلند می‌شنوم .
کسی‌ .. نام او را فریاد میزند.     با شتاب به آن سو میروم . همچنان او را فریاد میزنند.
 به شوق  یافتنش گام بر میدارم ،از دور هیکلی  بزرگ و سیاه را با لکه ای متحرک بر  آن میبینم.
 نزدیکتر میروم،  منجمد و رنگ باخته باز می‌مانم.
انسانی ‌ معلق میان زمین و آسمان ،عدم حضور  خدا را به رخ میکشد .
با وحشت به عقب برمی گردم  ، در گوشم هزاران صدا نهیب میزنند !      بگریز ...
تو را دروغ گفت اند ، ازهمان هنگام که آمدی .
 در این دوزخ  جای او نیست...
تا به خانه میدوم ..نفس در سینه‌ام تنگی میکند . دستم را روی قلبم میگذارم . آیا او اینجا نیست؟
ولی‌  قلب من ناله دوری سر میدهد .
پس او کجاست؟