امشب باز در آتش فراغ او میسوزم . درد غربت وجودم را سراسر تیره کرده.
در آرزوی یک اشنایم ، همان دوست قدیمی .
آن کسی که تقدیر مرا بر نام او رقم زدند . آن که روح مرا بر جان او پیوند زدند ، از اولین دم حیات ...
میخواهم او را بیابم و رنج هزار سال زندگی را بر دامانش ببارم.
گفته اند مرا، او در زمان جاریست ، زمین مکان حضور اوست و قلب من سرای جلوس اوست.
آسمان را مینگرم که تیره وقیر گونه است .گویی هیچ نشانی از او ندارد.
پس او را بر زمین خواهم یافت...
شبی سرد است و نمناک . بر گردهٔ خیابان پا میگذارم و در تاریک و روشن شهر به جستجو میپردازم .
چشمها را میبندم و گوش میسپارم . نجوای زمین را میشنوم ، ناله باد را نیز..
و صدای گریهای که از آن سوی ظلمت به گوش میرسد .
در تاریکی رد کلبههای محقّر را میگیرم . با خود می گویم شاید او را اینجا بیابم..
شبحی برنگاهم رخ میکشد . نزدیک میشوم... آااه ولرزان بر جای میمانم .
کودکی ژنده پوش خفته بر پلاسی کهنه ! با چشمانی باز و خیره بر آسمان مرده .
گویی ٫ او هم در جستجوی خدا بوده.
اطراف را مینگرم ، جز فقر و بی پناهی هیچ حضوری را نه می بینم و نه حس میکنم .
چشمان خیس را بر زمین میدوزم . خسته ام ، میخواهم بازگردم ، که بانگی بلند میشنوم .
کسی .. نام او را فریاد میزند. با شتاب به آن سو میروم . همچنان او را فریاد میزنند.
به شوق یافتنش گام بر میدارم ،از دور هیکلی بزرگ و سیاه را با لکه ای متحرک بر آن میبینم.
نزدیکتر میروم، منجمد و رنگ باخته باز میمانم.
انسانی معلق میان زمین و آسمان ،عدم حضور خدا را به رخ میکشد .
با وحشت به عقب برمی گردم ، در گوشم هزاران صدا نهیب میزنند ! بگریز ...
تو را دروغ گفت اند ، ازهمان هنگام که آمدی .
در این دوزخ جای او نیست...
تا به خانه میدوم ..نفس در سینهام تنگی میکند . دستم را روی قلبم میگذارم . آیا او اینجا نیست؟
ولی قلب من ناله دوری سر میدهد .
پس او کجاست؟