گوشهٔ اتاق نشسته بودم و در حالی که جزوهای با ۱۸۰۰ پرسش آسان و دشوار روبروی من بود و تلاش میکردم با دقت آنها را بخوانم و پاسخ بدهم .
حواسم بی اختیار به سمتِ کامپیوتر و موزیکِ ملایمی که از آن پخش میشد کشیده شد.
صدایِ نعمت الله آغاسی بود که در آخرین کنسرتش میخواند.
بیا تا گندمِ یک دونه باشیم
بیا تا آبِ یک رودخونه باشیم
چو شب آید کنیم دستی به گردن
چو روز آید زِ هم بیگانه باشیم
صدا بی نهایت محزون بود ...
برخاستم و به سمتِ کامپیوتر آمدم ، میخواستم فیلم را ببینم .
به چهرهٔ شکستهای نگاه کردم که به سختی یاد آن قیافه جوان و شاداب در فیلمِ نعمت نفتی را در خاطر آدم تداعی میکرد .
به تماشا چیها خیره شدم . غمی یا حسرتی در چهره حاضرین جا خوش کرده بود .حسرتی که من با تمام وجودم حس میکردم .
بغضی ترد و ناشکسته از آرزوهای از دست رفته و شادی هایی که شاید زمانی حضور داشته اند ولی اکنون جز خاطرهای از آنها به جا نمانده .
لحظهای با خود اندیشیدم آیا اصلا روزگاری غیر از این ایام هم بوده؟
آیا بوده اند مردمی در این کشور که آزاد و شاد باشند ؟
آغاسی همچنان میخواند و به عادتِ قدیم آن دستمالِ سفیدش را میچرخاند و مردم هم هلهله کنان بر سرش گٔل میریختند .
بعد از سالها انزوا این اولین کنسرتِ او بود که در لاله زار تهران برگزار شد و با استقبالِ بی سابقهٔ مردم روبرو شد . اگر چه این آخرین کنسرت آغاسی هم به شمار میآمد و بعد از آن هرگز به او اجازهٔ خواندن داده نشد ، تا ۲ سال بعد که در تنهایی و عزلت در گذشت .
صفحات اینترنت را یکی یکی در جستجوی خبر ورق زدم.
تورم بالاتر رفته.. بیکاری افزون شده .. گرانی بیداد میکند..
بزهکارن و معتادان بیشتر شده اند و بازداشتها بالا گرفته.
و در این میان با رفتنِ روز افزونِ قلم و اندیشه بر سر دار کور سوی امیدی هم اگر بود به تیرگی گراییده .
چشمانِ مرطوب را دمی بر هم گذشتم و با زهر خندی این بار نوشتم ،،
در گذشتهای نه چندان دور ، در کشوری باستانی مردمی شاد میزیستند .
یادش به خیر.