۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

در گذشته‌ای نه چندان دور









گوشهٔ اتاق نشسته بودم و در حالی‌ که جزوه‌ای با ۱۸۰۰ پرسش آسان و دشوار روبروی من بود و تلاش می‌کردم با دقت آنها را بخوانم و پاسخ بدهم .
حواسم بی‌ اختیار به سمتِ کامپیوتر و موزیکِ ملایمی که از آن پخش میشد کشیده شد.
صدایِ نعمت الله آغاسی بود که در آخرین کنسرتش میخواند.

بیا تا گندمِ یک دونه باشیم               
بیا تا آبِ یک رودخونه باشیم
چو شب آید کنیم دستی‌ به گردن
چو روز آید زِ هم بیگانه باشیم

صدا بی‌ نهایت محزون بود ...
برخاستم و به سمتِ کامپیوتر آمدم ، می‌خواستم فیلم را ببینم .
به چهرهٔ شکسته‌ای نگاه کردم که به سختی یاد آن قیافه  جوان و شاداب در فیلمِ نعمت نفتی‌ را در خاطر آدم تداعی میکرد .
به تماشا چی‌‌ها خیره شدم . غمی یا حسرتی در چهره‌ حاضرین جا خوش کرده بود .حسرتی که من با تمام وجودم حس می‌کردم .
بغضی ترد و ناشکسته از آرزوهای از دست رفته و شادی هایی که شاید زمانی‌ حضور داشته اند ولی‌ اکنون جز خاطره‌ای از آنها به جا نمانده .
لحظه‌ای با خود اندیشیدم آیا اصلا روزگاری غیر از این ایام هم بوده؟
آیا بوده اند مردمی در این کشور که آزاد و شاد باشند ؟
آغاسی همچنان میخواند و به عادتِ قدیم آن دستمالِ سفیدش را می‌‌چرخاند و مردم هم هلهله کنان بر سرش گٔل میریختند .
بعد از سالها انزوا این اولین کنسرتِ او بود که در لاله زار تهران برگزار شد و با استقبالِ بی‌ سابقهٔ مردم روبرو شد . اگر چه این آخرین کنسرت آغاسی هم به شمار می‌آمد و بعد از آن هرگز به او اجازهٔ خواندن داده نشد ، تا ۲ سال بعد که در تنهایی‌ و عزلت در گذشت .
صفحات اینترنت را یکی‌ یکی‌ در جستجوی خبر ورق زدم.
تورم بالاتر رفته..  بیکاری افزون شده .. گرانی بیداد می‌کند..
بزهکارن و معتادان بیشتر شده اند و بازداشت‌ها بالا گرفته.
و در این میان  با رفتنِ روز افزونِ قلم و اندیشه بر سر دار کور سوی‌ امیدی هم اگر بود به تیرگی گراییده .
چشمانِ مرطوب را دمی بر هم گذشتم و با زهر خندی این بار نوشتم ،،

در گذشته‌ای نه چندان دور ، در کشوری باستانی مردمی شاد میزیستند .
یادش به خیر.

چراغی در افق


   


به پیش روی من تا چشم یاری میکند دریاست
چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست در این ساحل که من افتاده ام خاموش
غمم دریا دلم تنهاست
وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست
خروش موج با من می کند نجوا
که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت
 که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت
مرا آن دل که بر دریا زنم نیست
ز پا این بند خونین برکنم نیست
امید آنکه جان خسته ام را
به آن نادیده ساحل افکنم نیست

 


                                     فریدون مشیری                           

مرگ ناصر حجازی ستاره فوتبال و محبوب میلیونها ایرانی




 




ناصر حجازی اسطوره فوتبال و دروازه بان پا طلائیِ ایران پس از تحمل یک دورهٔ دشوار بیمارهٔ ریوی در ۲ خرداد ۱۳۹۰ در گذشت.
شجاعت ، صداقت و راستگویی  ناصر حجازی وی را محبوب دل تک تک مردم  ایران چه اهل ورزش وچه غیر ورزشی نمود.
 بدونِ شک کمتر شخصی‌ را می‌توان یافت که  محبوبیتی چنان  ناصر حجازی در میان  همهٔ طبقات و اقشار مختلفِ  مردم  دارا باشد.
و شاید نکته‌ای بس ظریف در این میان برای دارندگانِ علم و قدرت و هنر و ایستادگان بّر جایگاه بلند ورزشی نهفته  باشد و آن پیمودن راه  حق و حقیقت و نشان دادن  پهلوانی به دیگران است که پهلونان هرگز نمیمیرند .
من این فقدان را به خانواده ، جامعه ورزشی و مردم ایران صمیمانه تسلیت میگویم..

تولدت مبارک پری جونم











اگه گفتی‌ امروز چه روزیه ؟
 امروز که روزِ تولد خیلی‌ از آدمای خوبِ زمینی‌ هست .
امروز که روز تولدِ همزاد های مهربونِ دریایی  و آسمونی تو هم هست .
روزِ قشنگی‌ که تو گٔلِ خوش بو چشمهای نازت رو برای اولین بار به دنیا گشودی.
تولدت رو تبریک میگم با یک دنیا عشق .
از طرف کسی‌ که یک لحظه فراموشت نمی‌کنه.
دوست دارم پری جونم...

به يزدان اگر ما خرد داشتيم …کجا اين سر انجام بد داشتيم




این هم سروده‌ی زیبایی‌ منسوب به فردوسی‌ ، که به نحوی حال و روز کنونِ ما را بیان می‌کند.
نوع نوشته  در سبک و سیاق به اشعارِ شاهنامه شباهت فراوان دارد ولی‌ عده‌ای هم آن را رد  میکنند و سبک بخشهایی‌ از شعر را با دوره‌های بعد از فردوسی‌ مقارن میدانند . تعدادی هم آن را به عارفِ قزوینی منسوب میکنند . که من در جستجو در آثار ایشان هم آن را نیافتم .
در هر حال این سروده‌ی زیبا را همانگونه که هست اینجا می‌آورم .
بسیار سپاسگزار خواهم بود از  دوستانی که اطلاع بیشتری در این رابطه در اختیار من قرار دهند .
   در این خاک زرخیز ایران زمین

                                     نبودند جز مردمی پاک دین

همه دینشان مردی و داد بود
وز آن کشور آزاد و آباد بود
چو مهر و وفا بود خود کیششان
گنه بود آزار کس پیششان
همه بنده ناب یزدان پاک
همه دل پر از مهر این آب و خاک
پدر در پدر آریایی نژاد
ز پشت فریدون نیکو نهاد
بزرگی به مردی و فرهنگ بود
گدایی در این بوم و بر ننگ بود
کجا رفت آن دانش و هوش ما
که شد مهر میهن فراموش ما
که انداخت آتش در این بوستان
کز آن سوخت جان و دل دوستان


چه کردیم کین گونه گشتیم خوار؟
خرد را فکندیم این سان زکار
نبود این چنین کشور و دین ما
کجا رفت آیین دیرین ما؟
به یزدان که این کشور آباد بود
همه جای مردان آزاد بود
در این کشور آزادگی ارز داشت
کشاورز خود خانه و مرز داشت
گرانمایه بود آنکه بودی دبیر
گرامی بد آنکس که بودی دلیر
نه دشمن در این بوم و بر لانه داشت
نه بیگانه جایی در این خانه داشت
از آنروز دشمن بما چیره گشت
که ما را روان و خرد تیره گشت
از آنروز این خانه ویرانه شد
که نان آورش مرد بیگانه شد
چو ناکس به ده کدخدایی کند
کشاورز باید گدایی کند
به یزدان که گر ما خرد داشتیم
کجا این سر انجام بد داشتیم
بسوزد در آتش گرت جان و تن
به از زندگی کردن و زیستن
اگر مایه زندگی بندگی است
دو صد بار مردن به از زندگی است
بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم
برون سر از این بار ننگ آوريم


دنیای من





چشم ها را بر هم گذاشتم و چون نسیمی به درون آن گریختم .
دمی درنگ و سکوت ،  نگاهم را آرام و با بیم  گشودم ..و آهی از آرامش ..
همه چیز آنگونه بود که می‌خواستم ، آماده برای ساخته شدن به یک اشاره .
 عصای جادویی ام را برداشتم  و به هر حرکت  نقشی‌ بر آن فشاندم .
رنگ شادی  ،رنگ زندگی‌ و رنگ عشق را به گوهر گرانبهای پاکی‌ آمیختم و بر در و دیوارش نقش زدم .
از آن خارج نشدم . به مژه بر هم زدنی‌ هم از آن غافل نشدم  .
 آرزو داشتم تا ابدیت در آن سکوت و آرامش خلسه آور و میان آن رنگهای زندگی‌ بخش ساکن بمانم  ولی ‌گویی صدایم زدند . دری به رویم گشوده شد و مرا به بیرون راند .لحظه ای بازگشتم و بر زمین و آسمانش چشم دوختم .خواستم پایداری کنم ولی آن  نیروی عظیم مرا به بیرون کشید.
    
 بار دیگر که   باز گشتم افسوس ! ویرانیش را شاهد بودم ،طوفانهای سهمگینش  در هم کوبیدند و من سوگوار و ناباور بر آوارش زانو زدم  . خشمگین فریاد کشیدم   و بر هر تکهٔ شکسته اش  که یاد آور قسمتی‌ از من بود اشکها ریختم .
 چه شبهای تاریک و تلخی‌ که دیو ناامیدی  مرا در میان  کشید و در باورهای در هم شکسته ام   به خواب مرگبار فرو برد . 
ولی‌ زمزمه‌های نسیم سحری باز بوی باغهای پر گل آن سرزمین نیک‌ نهاد را بر مشامم کشید  . 
 باز روزی دیگر عصای جادویی را بر داشتم و با نقشی‌ از زندگی‌ و جانی پر از آرزو آن را از نو نگاشتم . این بار با رنگهایی عمیق ترو با سایه‌هایی‌ غلیظ تر ولی‌ معصوم تر . زیباتر ،با حاشیه ای از درد و سایه بانی‌ از تحمل ، آجر‌هایی‌ از تلاش ، ستونهایی از امید و کوله باری ازتجربه.
 رنگهای زرد و قرمز و سبزش در حواشی سایه ها و دردها آنچنان درخششی نداشت ولی زیبایی آن واقعی بود وجلای آن نفسگیر .‌ همچون کوهساری پیردر آن میشد چشمها را بست و دمی در خنکای باور بهار در  سایه گاه امید به زمزمه  رودبار پر جوشش زندگی‌ گوش سپرد.
 و به یاد  آمدنها و رفتنها باز هم آرام گرفت .

 دنیای من، دنیای کوچک من ،

در شبها و روزهای  اندوهبار ، در فقر شادی ،فقر نان ، فقر عشق و فقر خوشبختی‌ تو تنها پناه من بودی.
به نوایی آسمانی مرا به خود می خواندی ومن که مشتاق بودم و عاشق چون ذره ای ناچیز جذب دروازه های طلایی ات می شدم.جذب  جهان کوچکی که در میان دره‌های ژرف و کوههای برافراشته ات همچون  فرشته‌ای آرمیده بود .  فرزندان این فرشته   به شیره مهر او از شادی و زندگی‌ سرشار  و از اصالت و آزادگی سر آمد بودند . 
 آنجا که نه دختری بی‌ پدر بود و نه مادری بی‌ پسر  .
نه کودکی گرسنه بود و نه چشمی گریان  .
قلب‌ها طلائی ، دستها بخشنده ،چشمها مشتاق و لبها پر خنده 


دنیای کوچک من، سرزمین رنگهای شاد
سرای قلبهای همیشه عاشق
دیار لاله ها ی سرخ و کبود
تو را چه میشود که باز اینگونه در خمودی و سکوتی.
دیرگاهیست که فرشتهٔ پاک خوشبختی‌ از تو رخت بر بسته .دیرزمانیست که در بند دیو نامرادی و  ناامیدی اسیری.
روزگاریست که دشتهای زیبای تو دچار  خشکی و بی باران است  و شهرهای پر رونقت آماج بلا و قحطیست.
سر به زیر   و آتشی در درون داری. 
دردها بر سینه و بغضها در گلو داری.

سکوت و سکون را به فریادی در هم شکن .
دیو مرگ و تباهی را به گوشه چشمی به دیار نیستی فکن!

     
  دنیای من!
       
   دنیای هزاران عاشق همچومن.                     
اسارت را باور نکن . سرنوشت اسیر دستان من است .
    دمی پایداری کن ،عصایم راباز خواهم یافت ..   باردیگر  تو را  خواهم ساخت.
                                 واین بار حتی زیباتر از بهار
               دنیای من ،مرا دریاب !
                                به عشق تو زنده ام.به خا طرمن  پایدار بمان..

تب لاغری



 


زمستان با آن روزهای برفی و شبهای سرد و یخ زده ش   بالاخره  به انتها رسید و اولین ماه بهار را هم پشت سر گذاشتیم .شروع همیشه هیجان انگیزه حتی اگه شروع به پوشیدن لباس‌های سبک تر به جای کت و کلاه و شال گردن‌های زمستانی باشه . راستش این اواخر دیگه داشت حوصله ام از آن هوای خاکستری سر میرفت و حتی نگاه به  لباسهای زمستونی حسی از  له‌ شدن را در من ایجاد میکرد .  ولی‌ حالا که هوا رو به گرمی‌ و آفتاب در تب تابیدن هست ،گاهی چنان حس خوشی‌ از سبکی و بی‌ دغدغگی بهم  دست میده  که بی‌ اختیار هوس می‌کنم  دست ها را به هم بکوبم که،‌ای جانمی جان ن ن .

 شروع سال جدید در این میان همیشه ایدهٔ نو شدن رو به انسان القا می‌کنه . و شاید رسم دیرینه  خونه تکونی  بر همین اساس باشد.
ولی‌ آیا می‌شه   مفهوم نو شدن یا خونه تکونی را به خودمون تعمیم بدیم؟ ا حتمالا پاسخ شما مثبت هست . من هم با شما موافقم ولی‌ به نظر شما از کجا باید شروع کرد؟
موضوع  جالبی‌  هست نه؟ واقعا با همهٔ اهمیتی که این نوع خونه تکونی داره چه تعدادی از ما نیاز به آن  را در خود حسّ می‌کنیم ؟و در این  میان چه تعداد به رفع آن نیاز دامن می‌زنیم ؟
تصورش مشکله چون باید با خیلی‌ از باور‌ها جنگید ، و این مثل را از قدیم گفته اند که کار هر بز نیست خرمن کوفتن ...
در این مورد من یک زمان دیگه افکار و ذهنیات خودم رو به عنوان یک شخص عادی یا   غیر متخصص بیان می‌کنم . ولی‌ اینجا دلم می خواهد اتفاق جالبی‌ که در این اواخر یک نوع خونه تکونی جسمی‌ را در نگاه من تداعئ کرد بنویسم .

جریان از این قرار هست که: 
از حدود ۲ ماه پیش یک مورد خاص توجه من رو جلب کرد و آن تب رژیم لاغری بود که به شکل عجیبی‌ تقریبا همهٔ خانمهای همکارم رو فرا گرفته بود. به طوری که هر کدوم به شکلی‌ در فکر کاهش وزن  بودند . هوا هنوز کاملا سرد بود و من هم بی‌ خیال و سر به هوا . آن جریان گذشت تا این که چند روز پیش در یک هوای بسیار زیبا و دلچسب بهاری هوس کردم یکی‌ از لباسهای خوشگل بهاریم را بپوشم و برای گردش بیرون بروم.
لباس را به تن کردم و جلوی آیینهٔ ایستادم ،ولی‌ در یک نگاه که به خودم انداختم  برق از چشمم پرید و به دنبال آن آه از نهادم خارج شد .
زیر لب نالیدم  وای بر من که  از اضافه وزن زمستانی غافل بودم .
و در حالی‌ که خصمانه به آن برجستگیهای نا به جا خیره شده بودم به فکر فرو رفتم . باید  در کمترین زمان ممکن مشکل را حل می‌کردم  تا لطف حضور آن روزهای زیبای بهاری رو از یمن وجود آن نازیبایی‌ها از دست ندم .
خلاصه من که تا دیروز به همکارانم با آن رژیم‌های لاغری  می‌خندیدم با آن چنان اهتمامی به   تکاپو افتادم که همه را به تعجب انداختم .در این مورد با دوستان و همکارانم صحبت کردم و تجربه هر کدام را شنیدم .
در سایت های مختلف جستجو کردم و انواع رژیم‌های وطنی و غیر وطنی را مطالعه کردم  ولی‌ هیچ کدام به دلم ننشست .
تا این که در یک سایت به اصطلاح روانشناسی‌ چشمم به یک رژیم غذائی به این شرح افتاد . رژیم غذایی‌ متابولیسم . کاهش وزن از ۷ تا ۲۰ کیلو فقط در ۱۳ روز
تیتر به قدری اغراق آمیز بود که لحظه‌ای هم باور نکردم ولی‌ ۱۳ روز توجه من را جلب کرد . با خودم گفتم من اگه  ۴ تا ۵ کیلو  در  ۱۳ روز وزن کم کنم  بسیار عالی خواهد بود . پس همین را به کار می‌بندم .
و به این ترتیب رژیم غذائی من شروع شد .  باید اضافه کنم که من به هیچ وجه تحمل گرسنگی را ندارم . و  رژیم غذایی‌  مذکور بر خلاف  آنچه که در متن آن  خواندم سراسر گرسنگی بود و گرسنگی  و گرسنگی ...

چند روزی را به تحمل و  سرو کله زدن با  معده خالی‌ گذراندم  تا این که یک شب مقاومت من به پایان رسید . آن شب که از زور گرسنگی خواب به چشمم نمی‌آمد یکباره  با یک یورش جانانه به یخچال به رژیم لاغری  شبیخون زدم  و لقمهٔ بزرگی‌ نان و پنیر را با لذت گاز زدم و نوش جان کردم .
بعد از آن که گرسنگی من کمی‌ تسکین یافت  نشستم و دقایقی را  بر حماقت خود در تن دادن به آن رژیم غذائی خندیدم .
ولی باید بگم  گر چه آن رژیم غذایی‌ نیمه تمام رها شد و برای من به تاریخ پیوست ولی‌ در همین ایام تونستم اهمیت تغذیهٔ صحیح و فعالیت متناسب را بهتر درک کنم .
حالا خوب میفهمم که  راز سلامت جسم و زیبایی‌ آن در تغذیه سالم و فعالیت کافی‌ هست .
در همین زمینه یک لینک آشپزی را به دوستان اهل آشپزی هدیه می‌کنم .
این سایت که از تنوع بی‌ نظیری برخوردار هست برای دوستانی که به زبان آلمانی‌ یا انگلیسی‌ آشنایی دارند قابل استفاده هست و از مزایای آن قید مقدار کالری برای هر پرس غذا هست .

                                                 کتاب آشپزی ماریون

از خانه تکانی به رژیم غذایی‌ رسیدیم .  خوب شاید این هم نوعی تغییر هست که گاهی انسان ضرورتش رو احساس می‌کنه . ولی‌ مطمئنا منبعی  بسیار بالاتر و مهمتر وجود داره که به یک انسان حسی از آرامش و درک زیبایی‌ و شادی میده .و آن چیزی نیست جز زیبایی‌ درون .
جهان آینه‌ای است از تصورات انسان  . ریشه زیبایی‌ از درون هست و تا زمانی‌ که آنجا رو باصفا و شاد و از کینه وحسد پاک نکنیم هرگز  زیبایی‌ یک بهار دل‌ انگیز را درک نخواهیم کرد.

بیدار باش ‌ای زندگی‌




 



نسیم بهاری  نجوا کنان بر   خاک خفته  دمید . زمین به خمیازه‌ای چشم گشود ، آبی آسمان و آفتاب تابان را نگریست و  از  شادی قدوم بهار بر کودکان خاک خروشید .
 پسران   سبزه و دختران گل سرخ  به نوای زمین سر از خاک برون آوردند و در  جشن بهاری به رقص و  پایکوبی برخواستند.

جان زندگی‌ از گرد خواب پژمرده بود تو بر افراشتی بیرق بیداری را و آغاز کردی بالندگی را .
 تو  تلاوت کردی   نتهای رویش را ، آغشتی فضا را به عطر سبزه و سنبل و  گسترد‌ی فرش زمرّدین را بر تن لخت و سرما زده زمین .
  
درود بر تو ! ای آمده به ناز بر سراپردهٔ  زمستانی  من!

   کنون تازه کن جان ما را به عشق                   بساز و بگستر به آوای عشق
  که افسرده از هجر تو زندگی‌                          به هر سؤ بهشتی‌ بنا کن ز باران عشق

بهار شد  و هنگامه‌ای  برای نو شدن  طبیعت را به تکا پو  کشید . روح زندگی  بار دیگرزمین را بارور کرد . دشت ها   پر شدند از  نقش و نگاروپروانه های بهاری ، که به   شکلی زیبا بر نوباو گان  گیاه پر  کشیدند .

اکنون زمان آن است که از طبیعت پند بگیریم ،
وقت آن است که از کهنه‌ها آنچه را ارزشمند است غبار بزداییم و آنچه را مرده و دور انداختنی است به خاک بسپاریم .

هنگام بیرون آمدن است از لاک افسردگی و  رویش دوباره امید .
پس برخیز  و بخوان در سرزمین اهورایی خود نغمه‌های بهار را به همراه زمین.

کنون  گاه علم  است و  فرزانگی               گه نو شدن ،شور آزاد گی
به پا خیز ، همراه با من بخوان                  که عشق است سرمایه زند گی ..

هر كجا هستم ، باشم آسمان مال من است




بعد ظهری سرد و بارانیست .از محل کارم خارج میشوم .
باد بازیگوش به همراه قطرات ریز باران به یکباره بر تنم می‌پیچد.خود را در بارانی ام می‌ پوشانم   . نگاهم را بر آسمان میدوزم و با تبسمی با خود می گویم ! آه این  باران مژدهٔ بهار دارد .
یعنی‌ پایان یخبندانی که حضورش به نظرم ابدی می آمد.
نفسی عمیق میکشم بوی باران را به درون میدهم و لحظه‌ای به  نقطه‌ای دور می‌‌اندیشم ، با خود فکر می‌کنم آنجا الان چه ولوله‌ای  بر پاست .
اگر چه پژمردن شقایق دلهای بسیاری را غصه دار کرده ولی‌ اکنون  باز زمان رویش عشق است و شیدائی و شکوفایی قلب کبود آن شقایق هایی  که  مغرورانه در بطن زمین میتپند . 
مردم را می‌نگرم که  با عجله  زیر باران در حرکتند.
 اینجا باران لطف چندانی ندارد چون آسمان آن همیشه بغض دارد وگریانست .ولی‌ از آنجا که این باران  پس از ماه‌ها برف و یخبندان   پیام آور  بهار سبز است برای من  نوید آفتاب است و عشق .
در مسیر حرکت به ساختمانها و شیروانیهای رنگارنگ آنها چشم میدوزم .
 چه زیبا هستند ،و چه خوشبختند اهالی آنها.
 درختان را نگاه می‌کنم   که  در انتهای  زمستان همچنان خموشند و بی‌ برگ و بار.
و به درختان وطنم می‌‌اندیشم که اکنون همه به شکوفه نشسته اند .
به خواهرم قول داده‌ام که خانه تکانی را فراموش نکنم  و حتما سفره هفت سین را بر پا کنم .ولی‌ در این هوای غربت گرفته  چه تنگی می‌کند قلبم .
 به سوی‌ خانه خود میروم و در اطرافم به مردمی   که در تکاپوی زندگی هستند ،می‌نگرم.
بار دیگرهوای بارانی را  به درون میکشم و با خود زمزمه می‌کنم این شعر زیبای سپهری را:




هر كجا هستم ، باشم آسمان مال من است پنجره، فكر ، هوا ، عشق ، زمين مال من است
چه اهميت دارد گاه اگر مي رويند قارچهاي غربت؟
 من نمي دانم كه چرا مي گويند: اسب حيوان نجيبي است ، كبوتر زيباست و چرا در قفس هيچكسي كركس نيست . گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد چشم ها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد واژه ها را بايد شست
 واژه بايد خود باد، واژه بايد خود باران باشد  چترها را بايد بست زير باران بايد رفت فكر را، خاطره را، زير باران بايد برد با همه مردم شهر ، زير باران بايد رفت دوست را، زير باران بايد ديد عشق را، زير باران بايد جست زير باران بايد بازي كرد زير باران بايد چيز نوشت، حرف زد، نيلوفر كاشت زندگي تر شدن پي در پي زندگي آب تني كردن درحوضچه"اكنون"است .   

مادر



                                                             دو موجود زهستی‌ گرامی تر است
یکی‌ میهن و دیگرش مادر است









مهربانم ،دیریست از تو دور و دلتنگتم.
در ناملایمات و سرگشتگیها ، آن وقتهایی که تمام  وجود شیدای من مشتاق تنفس عطر مهر تو و جان شیفته من در بند یک لحظه ‌دیدار تو هست و می‌دونم که دیگه هیچ راهی‌ نیست .
چشمها رو می‌بندم ، و آرام آرام از بند این قفس تنگ و تاریک رها میشم ،.اوج میگیرم و آزاد به سوی‌ تو پرواز می‌کنم .
 کنار تختت میشینم .به لطافت یک خیال در روسری کوچیک مشکی‌ تو فرو میرم و عطر بناگوشت را با اشتیاق تنفس می‌کنم .
سر را روی شونه‌ٔ‌های نحیفت میزارم و به صدای آرام نفسهات  به خواب میرم .




من یک زنم




در چادر بپیچید مرا ، ‌ زیبا  خرامیدنم را چگونه پنهان میکنید  ؟ 

بر چهره‌ام برقع بزنید ،‌ چشمان مغرور و نگاه درخشانم را چگونه میبندید؟

سنگ جهل را بر پیکر بیگناه من بکوبید  ،‌ آبروی رفته خود و جنگ باخته را چه می‌کنید؟


                        من  زنم ، من مادرم
                              
                       مجموع روح انگیزی از عشق و لطافت  و جاذبه
                                 
                        صبرم ،امیدم ،مرهمم

                        من  زنم ،یک معجزه 
          
                       زیباترین کائنات ،زاینده همچون زندگی
                                                              
                                                                       من آبروی خلقتم..