۱۳۹۱ مهر ۹, یکشنبه

در یک غروب ( قسمت اول)


هنوزم طنینِ فریاد خودم را می شنوم ، فریادی که دقیقا می‌دانم بر سرِ کی‌ زدم اما فکر می‌کنم آن شخص نه این فریاد را شنید و نه حتی آن را حس کرد .. هر چه باشه آدمها بیشتر  خودشان را  می‌شنوند تا دیگری را ، آن روز در حینی که داشتم آینه را تمیز می‌کردم نگاهم به تصویر خودم  افتاد ،
با دیدن آن گفتم : اوه چه اخمو ,  با یک من عسل هم شیرین نمیشی‌ ,,
 این فکر که از سرم گذشت سعی‌ کردم چینهای روی پیشانیم رو باز کنم و گوشه‌‌های لبم را هم به نشان نیمچه لبخندی بالابکشم  . ولی این بار از قیافه ام خنده ام گرفت و با خود گفتم  تو رو خدا سر خودت را با این ادا ها کلاه نگذار .
دستمال را با حرص به آیینه کشیدم و سعی‌ کردم او را از ذهنم بیرون کنم . ولی‌ وقتی که با ناامیدی متوجه شدم قادربه این کارنیستم  ,با خشم به خودم گفتم هر چه هست خودت مقصری ، تمامِ عمر به تو گفته اند با اولین لبخند خود ت را نباز ، دختر باید وقار داشته باشه ، سر به زیر باشه ، ولی تو چه کار کردی ؟  با اولین نگاه مثل بزبرایش  خندیدی .
 آن هم بعد از همه آنچه  که راجع به  عاقبت اعمال غیر منطقی و آدمهای سر به هوامثل خودت  خواندی و دیدی و شنیدی .
حقیقتاً که خرِ تمام هستی و هراتفاقی هم که بیفته خودت مقصری .
افکارم به اینجا که رسید سعی کردم وقایع آن روز را به خاطر بیاورم . همه اش تقصیرِ رویا بود ، صدای ما دو خواهرخیلی‌ به هم شبیه بود ولی‌ اخلاق و رفتار مان  متفاوت بود .
رویا شیرین بود و شیطان ولی‌ من تلخ بودم و اخمو .
او همیشه با یک دوجین رفیق و سر و صدا از مدرسه می آمد خونه و شلوغی و سر صدای او و دوستانش از حیاتِ منزل ما تا سرِ خیابان میرفت .
دوستانش عاشقش بودند ، من هم همینطور . تنها دوست واقعی من او بود ولی‌ خوب ، جرو بحث هم کم نداشتیم .
آن روز رویا  برای من نقشه‌ای کشیده بود . من سال آخرِ دبیرستان رو می گذراندم و گاهی‌ میرفتم به کمک برادرم در مغازه اش کار می‌کردم و مقداری از مخارجم را از این راه بدون کمک والدینم تامین می کردم و گر چه برای یک محصل کار آسانی نبود ولی از این که کمی استقلال مالی پیدا کرده بودم خوشحال بودم و درضمن از محیط بازارو جنب و جوش آن خوشم می آمد .
چند  روزی بود متوجه   پیچ پچ های رویا با تلفن بودم  و به نظر می رسید در مورد خاص و مهمی با شخص آن سوی خط صحبت می کند وگرچه سعی می کردم خود را کجکاو نشان ندهم  ولی‌ نگاه‌هایی‌ که به من می‌‌انداخت و  خنده‌های شیطنت آمیزش به نظرم خیلی‌ مشکوک بود .  عاقبت  پرسیدم میشه بگی با کی‌ حرف میزنی؟ دوست  پسرِ جدید هست ؟ با نگاهی شیطنت بار  گفت یک همچین چیزی ، با کنایه گفتم هر کی که باشه , خداوند عاقبتش را  با تو به خیر کند ، سارا خندید و گفت نگران نباش عاقبت او با من نیست ولی‌ البته چشم من از تو هم چندان  آب  نمی‌خوره ,,,.
 با شنیدن این حرف  چشان من  گرد شد و با عصبانیت پرسیدم ,, ببینم تو باز چه دست گلی‌ به آب دادی؟
دوباره خندید , دستم را گرفت و گفت به آب ندادم که هنوز . تازه واسه تواین دسته گٔل رو پیدا کردم . دستم و کشیدم و با عصبانیت گفتم . واسه من؟ مگه خودم چلاقم یا این که تو وکیل من هستی  ، قاه قاه خندید و گفت  حالا،،
با عصبانیت آماده شدم   که با برادرم بروم مغازه قبل از این که از در خارج بشوم  ، توی گوشم زمزمه کرد دقیقا ساعت ۷ میاد در مغازه . با حیرت گفتم چی ؟ قرار گذاشتی  ؟
چرا چنین کاری کردی ؟ تو که می دانی که من  تنها نیستم  از این گذشته  کلی  مشتری میاد و میره از کجا باید بشناسم ؟ 
رویا گفت . کتِ مشکی‌ و شل گردن خاکی رنگ میپوشه . ۱۸ سالشه  و قدش هم بلنده .
متحیر پرسیدم تو  مگه او را دیدی ؟ ‌ ۱۸ سالشه؟ حقیقتا که تو نابغه هستی ؟ رویا پرسید حالا مثلا شما خودتون  چند سالتون هست ؟
سرم را بالا گرفتم و گفتم  : ۱۹ سال
رویا پرسید جدأ ؟
باز گفتم خیلی خوب بابا  ,  ۱۸ سال و ۵ ماه ، اما  سارا حقیقتاً که تو مغزِ خر خوردی چون هنوز فرقِ زن و مرد نمی فهمی .
سری تکون داد و گفت خیلی‌ خوب حالا اینقدر فیلسوفانه حرف نزن خانمِ همه چیز دان ، این جوان رعنا را ببین  ، اگر از او خوشت نیامد هر چی‌ دوست داشتی  به من بگو، ولی حالالطفأ خل بازی در نیاری ، چون او فکر می‌کنه پایِ تلفن با تو حرف زده .
پوز خندی زدم و گفتم ، سپاسگزارم از این همه لطف و مرحمتِ شما خواهر کوچولوی بزرگوار !
که زحمت صحبت با مزاحم تلفنی را به خاطر من متقبل می شوی و از طرفِ من هم قرار می گذاری .  واقعا که این همه فداکاری تو را باید در تاریخ بنویسند .
و راه افتادم که بروم مغازه .   ادامه دارد,,,