هنوزم طنینِ فریاد خودم را می شنوم ، فریادی که دقیقا میدانم بر سرِ کی
زدم اما فکر میکنم آن شخص نه این فریاد را شنید و نه حتی آن را حس کرد .. هر چه باشه آدمها بیشتر خودشان را میشنوند تا دیگری را ، آن روز در حینی که داشتم آینه را تمیز میکردم نگاهم
به تصویر خودم افتاد ،
با دیدن آن گفتم : اوه چه اخمو , با یک من عسل هم شیرین نمیشی ,,
این فکر که از سرم گذشت سعی کردم چینهای روی پیشانیم رو باز کنم و گوشههای لبم را هم به نشان نیمچه لبخندی بالابکشم . ولی این بار از قیافه ام خنده ام گرفت و با خود گفتم تو رو خدا سر خودت را با این ادا ها کلاه نگذار .
با دیدن آن گفتم : اوه چه اخمو , با یک من عسل هم شیرین نمیشی ,,
این فکر که از سرم گذشت سعی کردم چینهای روی پیشانیم رو باز کنم و گوشههای لبم را هم به نشان نیمچه لبخندی بالابکشم . ولی این بار از قیافه ام خنده ام گرفت و با خود گفتم تو رو خدا سر خودت را با این ادا ها کلاه نگذار .
دستمال را با حرص به آیینه کشیدم و سعی کردم او را از ذهنم بیرون کنم . ولی وقتی که با ناامیدی متوجه شدم قادربه این کارنیستم ,با خشم به خودم گفتم هر چه هست خودت
مقصری ، تمامِ عمر به تو گفته اند با اولین لبخند خود ت را نباز ، دختر باید
وقار داشته باشه ، سر به زیر باشه ، ولی تو چه کار کردی ؟ با اولین
نگاه مثل بزبرایش خندیدی .
آن هم بعد از همه آنچه که راجع به عاقبت اعمال غیر منطقی و آدمهای سر به هوامثل خودت خواندی و دیدی و شنیدی .
حقیقتاً که خرِ تمام هستی و هراتفاقی هم که بیفته خودت مقصری .
آن هم بعد از همه آنچه که راجع به عاقبت اعمال غیر منطقی و آدمهای سر به هوامثل خودت خواندی و دیدی و شنیدی .
حقیقتاً که خرِ تمام هستی و هراتفاقی هم که بیفته خودت مقصری .
افکارم به اینجا که رسید سعی کردم وقایع آن روز را به خاطر بیاورم .
همه اش تقصیرِ رویا بود ، صدای ما دو خواهرخیلی به هم شبیه بود ولی اخلاق و رفتار مان متفاوت بود .
رویا شیرین بود و شیطان ولی من تلخ بودم و اخمو .
او همیشه با یک دوجین رفیق و سر و صدا از مدرسه می آمد خونه و شلوغی و سر صدای او و دوستانش از حیاتِ منزل ما تا سرِ خیابان میرفت .
رویا شیرین بود و شیطان ولی من تلخ بودم و اخمو .
او همیشه با یک دوجین رفیق و سر و صدا از مدرسه می آمد خونه و شلوغی و سر صدای او و دوستانش از حیاتِ منزل ما تا سرِ خیابان میرفت .
دوستانش عاشقش بودند ، من هم همینطور . تنها دوست واقعی من او بود ولی خوب ، جرو بحث هم کم نداشتیم .
آن
روز رویا برای من نقشهای کشیده بود . من سال آخرِ دبیرستان رو می گذراندم و گاهی
میرفتم به کمک برادرم در مغازه اش کار میکردم و مقداری از مخارجم را از این راه بدون کمک والدینم تامین می کردم و گر چه برای یک محصل کار آسانی نبود ولی از این که کمی استقلال مالی پیدا کرده بودم خوشحال بودم و درضمن از محیط بازارو جنب و جوش آن خوشم می آمد .
چند روزی بود متوجه پیچ پچ های رویا با تلفن بودم و به نظر می رسید در مورد خاص و مهمی با شخص آن سوی خط صحبت می کند وگرچه سعی می کردم خود را کجکاو نشان ندهم ولی نگاههایی که به من میانداخت و خندههای شیطنت آمیزش به نظرم خیلی مشکوک بود . عاقبت پرسیدم میشه بگی با کی حرف میزنی؟ دوست پسرِ جدید هست ؟ با نگاهی شیطنت بار گفت یک همچین چیزی ، با کنایه گفتم هر کی که باشه , خداوند عاقبتش را با تو به خیر کند ، سارا خندید و گفت نگران نباش عاقبت او با من نیست ولی البته چشم من از تو هم چندان آب نمیخوره ,,,.
چند روزی بود متوجه پیچ پچ های رویا با تلفن بودم و به نظر می رسید در مورد خاص و مهمی با شخص آن سوی خط صحبت می کند وگرچه سعی می کردم خود را کجکاو نشان ندهم ولی نگاههایی که به من میانداخت و خندههای شیطنت آمیزش به نظرم خیلی مشکوک بود . عاقبت پرسیدم میشه بگی با کی حرف میزنی؟ دوست پسرِ جدید هست ؟ با نگاهی شیطنت بار گفت یک همچین چیزی ، با کنایه گفتم هر کی که باشه , خداوند عاقبتش را با تو به خیر کند ، سارا خندید و گفت نگران نباش عاقبت او با من نیست ولی البته چشم من از تو هم چندان آب نمیخوره ,,,.
با شنیدن این حرف چشان من گرد شد و با عصبانیت پرسیدم ,, ببینم تو باز چه دست گلی به آب دادی؟
دوباره خندید , دستم را گرفت و گفت به آب ندادم که هنوز . تازه واسه تواین دسته گٔل رو پیدا کردم . دستم و کشیدم و با عصبانیت
گفتم . واسه من؟ مگه خودم چلاقم یا این که تو وکیل من هستی ، قاه قاه خندید و گفت حالا،،
با
عصبانیت آماده شدم که با برادرم بروم مغازه قبل از این که از در خارج بشوم ، توی گوشم زمزمه کرد دقیقا ساعت ۷ میاد در مغازه . با حیرت گفتم چی ؟ قرار گذاشتی ؟
چرا چنین کاری کردی ؟ تو که می دانی که من تنها نیستم از این گذشته کلی مشتری میاد و میره از کجا باید بشناسم ؟
چرا چنین کاری کردی ؟ تو که می دانی که من تنها نیستم از این گذشته کلی مشتری میاد و میره از کجا باید بشناسم ؟
رویا گفت . کتِ مشکی و شل گردن خاکی رنگ میپوشه . ۱۸ سالشه و قدش هم بلنده .
متحیر پرسیدم تو مگه او را دیدی ؟ ۱۸ سالشه؟ حقیقتا که تو نابغه هستی ؟ رویا پرسید حالا مثلا شما خودتون چند سالتون هست ؟
سرم را بالا گرفتم و گفتم : ۱۹ سال
رویا پرسید جدأ ؟
باز گفتم خیلی خوب بابا , ۱۸ سال و ۵ ماه ، اما سارا حقیقتاً که تو مغزِ خر خوردی چون هنوز فرقِ زن و مرد نمی فهمی .
رویا پرسید جدأ ؟
باز گفتم خیلی خوب بابا , ۱۸ سال و ۵ ماه ، اما سارا حقیقتاً که تو مغزِ خر خوردی چون هنوز فرقِ زن و مرد نمی فهمی .
سری
تکون داد و گفت خیلی خوب حالا اینقدر فیلسوفانه حرف نزن خانمِ همه چیز دان ، این جوان رعنا را ببین ،
اگر از او خوشت نیامد هر چی دوست داشتی به من بگو، ولی حالالطفأ خل بازی در نیاری ، چون او فکر
میکنه پایِ تلفن با تو حرف زده .
پوز خندی زدم و گفتم ، سپاسگزارم
از این همه لطف و مرحمتِ شما خواهر کوچولوی بزرگوار !
که زحمت صحبت با مزاحم تلفنی را به خاطر من متقبل می شوی و از طرفِ من هم قرار می گذاری . واقعا که این همه فداکاری تو را باید در تاریخ بنویسند .
که زحمت صحبت با مزاحم تلفنی را به خاطر من متقبل می شوی و از طرفِ من هم قرار می گذاری . واقعا که این همه فداکاری تو را باید در تاریخ بنویسند .
و راه افتادم که بروم مغازه . ادامه دارد,,,