۱۳۹۱ مهر ۲۳, یکشنبه

دریک غروب (قسمت سوم )

با رفتن او از مغازه اظطراب من فرو نشست و بی اختیار آهی از آسودگی کشیدم . مشتری جوان من نگاه سریعی به من انداخت و  این بار به طور جدی توجهش به شالهای پشمی پیشنهادی من جلب شد . من که دیگر دلیلی برای تعریف و سخن سرایی نمی دیدم ضمن اینکه  به مرتب کردن یکی از ویترینها مشغول شدم افکارم به آنچه امروزگذشته بود کشیده شد . توطعه مهربانانه رویا و ورود همزمان دو نفر  و تاثیر متضاد آنها  بر ذهن من  .
یکی رفته ولی دیگری هنوز مانده بود  .. 
با صدای قدمهای او به خود آمدم .
او در حالی که دو رنگ مختلف شال را در دست داشت به سوی من آمد و با لبخندی هر دو را روی ویترین روبروی من قرار داد !
خوب به نظر شما کدام رنگ بهتره ؟
من که ازحواس پرتی و سربه هوایی خودم  شرمنده شده بودم نگاهی عذر خواهانه  به او و نگاهی به شالها انداختم .  
 شال  قرمزرنگ فورأ توجه من را جلب کرد و با لبخندی آن را برداشتم .
""  این رنگ مورد علاقه من است "" و آن را به دستش دادم . 
شال را به شکل ناشیانه ای به گردن پیچید و نگاهی پرسشگربه من انداخت ؛؛ 
"  به نظر شماچطوره ؟ "
با حیرت و کمی ملامت نگاهش کردم . می دانستم که غیر ممکن است شیوه بستن شال را نداند ولی  چندان مهم هم نبود ..
با لبخندی به سویش رفتم وبدون آنکه چیزی بگویم به بستن شال به دور گردنش مشغول شدم . 
او در حالی که  کمی به سوی من خم شده بود تا راحت تر شال را ببندم به یکباره سؤالی کرد که مرا بر جای خود خشکاند و حال خوشی را که داشتم به اظطرابی نفس گیر تبدیل کرد .
در حینی که به سوی من خم شده بود و سعی می کرد کاملا بی حرکت بماند . آرام پرسید , چرا فکر کردید من می توانم شما را از دست آن خاستگار سمج نجات بدهم ؟
فورأ منظور او را دریافتم .. خدای من !!
دست من رو شده بود و او از همان ابتدا ماجرا را فهمیده بود .
به شدت شرمزده و عصبانی شدم بطوری که صدای تپش دیوانه وارقلبم را می شنیدم .
حس می کردم تا آخرین قطره خون از چهره ام فرار کرده و از این رو سر را به پایین انداختم تا مخاطبم متوجه رنگ پریده و تلاطم روحی من نشود . 
لحظاتی طولانی سکوت بین ما برقرار شد  و من که حس می کردم توان نگاه کردن به او را ندارم , به زحمت سرم را بالا کردم و   او را نگریستم . 
با لحنی دوستانه و نگران از من پرسید : خوب هستید ؟   
متوجه شدم چندان هم در بند خورد کردن من نیست .
با لکنت زبان گفتم , شاید مرا ببخشید ؟؟ باور کنید ملاحطه شما را هم کردم  که این شالهای زیبا را از دست ندهید . 
او دستی به شال کشید و با فراغ و آسودگی گفت . خیر اصلا ناراحت نیستم و از نقشی  که به من دادید و تعریف و تمجید های شما نیزراضی و سپاسگزارم .
از دست خود شاکی و عصبانی بودم و آرزو می کردم او زودتر مغازه را ترک کند .
شال را برداشتم و به سوی پیشیخوان رفتم .
با این که می دانستم او هیچ گناهی ندارد , از تیز هوشی او و آشکار شدن نقشه ام ناراحت و شدیدا عصبانی بودم . 
به آرامی به سوی من آمد و در حین پرداخت بهای شال با لبخندی تسلی بخش گفت : زیاد ناراحت نباشید باور کنید من هم اگر جای شما بودم همین کاررا می کردم .  
من نیز سعی کردم با تکان دادن سر حرف او را تایید کنم ولی  مطمئن بودم که اگراو به جای من بود  چنین کاری نمی کردو لااقل آنقدر شهامت داشت  که برای فرار از یک موقعیت مشکل به جای دست زدن به چنین حیله ای , واکنشی  عاقلانه تر از خود نشان دهد .
به هر حال او بزودی می رفت  .  با به یاد آوردن این موضوع سعی کردم لبخندی بزنم .
او وجه شال را پرداخت کرد و با احترام تعظیم کوتاهی کرد و از درب خارج شد .
به ساعت  نگاهی کردم کم کم باید برادرم پیدایش می شد . زیر لب گفتم عجب روز پرماجرایی بود ولی با دیدن بسته ای بر روی میز متوجه شدم  حوادث آن روز هنوز به انتها نرسیده .. 
شال قرمز رنگ روی پیشخوان بود در حالی که من بهای آن را دریافت کرده بودم .با سرعت به سوی شال خیز برداشتم و به سمت خیابان دویدم 
نمی بایست زیاد دور شده باشد . در جهت مسیری که رفته بود دویدم و خیلی زود قد بلند و هیکل کشیده او را در خیابان نیمه تاریک تشخیص دادم  .
در حالی که همچنان می دویدم صدایش زدم .  آقاا !! آقاا!!
صدای مرا شنید و ایستاد .  روبروی اوکه رسیدم ., ایستادم .  نفس زنان بسته را به سویش دراز کردم و گفتم :  قصد پس دادن این را که نداشتید ؟
اوشال را از دست من  گرفت و گفت مسلما خیر . آشفتگی شما مرا هم گیج کرد و این را جا گذاشتم . عذر می خواهم که امروز زیاد باعث دردسر شدم .
با لبخندی به او گفتم آن کسی که باید شرمنده باشد من هستم نه شما و خواستم به سوی مغازه برگردم که  دستی روی شانه من نشست . وقتی برگشتم لبخندی به پهنای همه صورتم روی لبانم نشست . این دایی من بود . دایی حمید شاد و شنگول و دوست داشتنی من .
با صدایی مثل همیشه بلند و بدون توجه به رهگذران از من پرسید : ببینم تو اینجا چیکار میکنی خانم رییس ؟ با این سرعت دنبال دزد می دویدی ؟
ولی در همان موقع صدای آرام مخاطب من که انگار با خود حرف می زد  توجه ما را  جلب کرد ,, آقای امیری ؟؟
دایی حمید با چهره ای شاد و متعجب به مخاطب من که با نگاهی هیجان زده اورا می نگریست  , نگاه کرد و فریاد زد پژمان !!.. پسرم !! و هر دو همدیگر را در آغوش گرفتند ..
                                                               ادامه دارد [..]




در یک غروب ( قسمت دوم )     در یک غروب ( قسمت اول )