۱۳۹۱ مهر ۱۱, سه‌شنبه

عروٍسک


باز هم آخرِ هفته شد و فرصتی برای استراحت پیدا کردم. این هفته قصد داشتم آخرین کارتن‌هایی‌ را که بعد از اسباب کشی‌ به منزل جدیدهنوز باز نکرده بودم و گوشهٔ انبار افتاده بودند ، قبل از این که هوای نمناکِ انبار بر روی آنها اثر بگذارد باز کنم . کارتن‌ها را بالا آوردم و در را بستم. دلم می‌خواست کارم را با آرامش انجام بدهم و یک موزیکِ ملایم این خواستِ من رو برآورده می کرد.
آهنگهای مختلفی‌ را یکی یکی رد کردم و عاقبت آهنگ ملایمی را با صدای عمادِ رام انتخاب کردم.
برای شروع عالی‌ بود...
همینطور که عماد رام با آن صدای لطیف می خواند..
لیلا، لیلا ،لیلا،،، لیلا رو بردن ..
سیه چشمون بلند بالا رو بردن
روبروی کارتن‌ها نشستم و یکی‌ یکی‌ وسایل آنها را خارج کردم. بیشتر آنها می‌شود گفت قدیمی‌ ، یادگاری ، و غیر ضروری بودند .چیزهایی‌ که نه میشد ازشان استفاده کرد و نه میشد دورِ ‌شان انداخت.
اما عاقبت دلم را به دریا زدم و خیلی‌ از آنها را کنار گذاشتم که ببرم پایین .
کارتنِ آخر رو که باز کردم زیر چند کاغذِ زرورق و گلدانِ قدیمی‌ دستم روی جسم نرمی لغزید و صدای کمی‌ برخاست. لحظه‌ای تردید کردم و بعد آن را بیرون کشیدم . یک عروسکِ پلاستیکی‌ با موهای طلایی‌ِ گیس شده ، و پیراهن صورتی‌ رنگی که به مرور زمان رنگ و روی آن رفته بود. انگشتم را آرام روی شکمش فشار دادم صدای خنده آرامی برخاست. لبخندی روی لبانم نشست و بی اختیار چند بار این کار را تکرارکردم عاقبت آن را به کناری گذشتم وباز هم به جستجو پرداختم . این بار یک پیراهن کوچولوی بافتنی بیرون کشیدم پیراهنی صورتی‌ رنگ با ۲ تا منگوله که در یقه به هم گره میخوردند به حدی کوچولو بود که باورم نمی‌شد روزی من این را به تن‌ کرده باشم انگشتانم رو روی آن کشیدم و به خرابی و زدگی‌هایی‌ را که بر اثر مرور زمان در آن ایجاد شده بود نگاه کردم . آن را بوییدم بوی نم میداد و ماندگی . به یادم آمد مادر همیشه لباسی را که برای ما میدوخت یا میخرید روی گونه اش امتحان میکرد که مبادا تن‌ فرزند دلبندش با پارچه‌ای خشن آزرده شود با این خیال چهره‌ام را در آن فرو بردم .به یکباره خود را در آن بعد از ظهرِ پاییزی یافتم . به خاطر ندارم دقیقا چند ساله بودم ولی‌ هنوز به مدرسه نمی‌رفتم . مادرم برای من تازه این پیراهنِ بافتنی را خریده بود که رنگ صورتی تیره و منگوله‌های قشنگ آن را خیلی‌ دوست داشتم. پدرم هم یک جفت کفش صورتی کوچولو که شادی من را کامل میکرد . آن روز به شکلی باورنکردنی همه چیز زیبا و رویایی بود .
بعد ظهر آن روز پدر دست من را گرفت و با خود به گردش برد. مادر موهای بلند و قهوه‌ای رنگ مرا گیس کرده و روبان زده بود من دست در دستِ پدر از شادی به جای راه رفتن میرقصیدم . به قسمت شلوغ شهر رسیدیم . دوستان پدر در آن شهرستانِ کوچک و صمیمی‌ با او سلام کّه میکردند بدونِ استثنا خم میشدند تا این کوچولوی صورتی‌ پوش را ببینند ولی من با کمرویی و خجالت خود را پشت پاهای پدر مخفی‌ می‌کردم و در حالی‌ که دستش توی دستم بود به او می‌‌چسبیدم .
پدر مدت زیادی با دوستانش صحبت کرد و هنگام جدا شدن با آنها رو بوسی کرد .
سپس قدم زنان من را به سوی مرکز خرید و مغازه‌ای پر از اسباب بازی‌ و عروسک برد . نفسم در سینه حبس شده بود با دهانی باز و نگاهی‌ متحیر به آن همه اسباب بازی خیره شده بودم . پدرم آرام به پشت من زد .. ازعروسکها خوشت میاد ؟ نمیدانم چرا به یکباره احساسِ ترس کردم . به او نگاه کردم . در نگاهش چیزی بود که مرا میترساند . در حالی‌ که این همه عروسک را در خواب هم ندیده بودم با لبهای ورچیده به علامت نفی سرم را بالا زدم . پدر با تعجب به من نگاهی کرد ودوباره گفت نگاه کن ! این عروسک صورتی‌ را ؟ چقدر شبیه تو است ،، موهایش را هم مثل تو بافته .
از آن خوشم آمد خیلی‌ قشنگ بود اما انگار کسی‌ به من میگفت این را مجانی‌ به تو نمیدهند و به همین خاطر نمیخواستم قبول کنم . به هر حال پدر عروسک را برایم خرید و دقایقی بعد با آن عروسکِ زیبا احساس ترسناک پیشین را فراموش کردم .
شب را در آغوشِ پدر و کنارِ عروسکم به خواب رفتم .
با بوسه‌ نرمی روی گونه‌ام از خواب بیدار شدم . سایهٔ پدر بود که از در خارج میشد. چشمانم را مالیدم و بلند شدم . مادر هم سر جایش نبود. بیرون رفتم ،درِ حیات باز بود . به طرف در دویدم . مادر ظرفی‌ آبی در دست داشت و پدر با ساکِ کوچکی به سمت اتومبیلی که منتظر او بود میرفت.
من مثل برق گرفته‌ها به این صحنه خیره شدم. مادر گریه میکرد و پدر سوارِ اتومبیل میشد.اما قبل از این که درِ آن را ببندد چشمش به من افتاد .از اتومبیل پیاده شد و مرا در آغوش گرفت . زبانم بند آمده بود پدر مرا چندین بار بوسید و دوباره به سوی‌ ماشین رفت . یکباره به خود آمدم و به دنبالش دویدم . مادر من را محکم گرفت . من در حالی که با گریه داد میزدم بابااا .. بابااا.... در آغوشِ مادر دست و پا میزدم . پدر با نگاهی‌ غمگین ما را نگریست .ماشین حرکت کرد و پدر را با خود برد .من می‌دانستم که او را دیگر هرگز نمی‌بینم و گریان با تمامِ قدرت زار میزدم بابااا... من عروسک نمیخوام.. من عروسک نمیخوام..