۱۳۹۱ آبان ۱۳, شنبه

در یک غروب ( قسمت چهارم )



آنها شادمانه دقایقی همدیگر را در آغوش گرفتند . دایی حمید کمی فاصله گرفت تا نگاهی  به قد و بالای پژمان بیندازد پس از آن   دستی بر شانه او زد و گفت  آخرین باری که تو را دیدم تازه پشت لبت سبز شده بود و کلی مفتخر بودی ولی الان ,,
با گفتن این حرف به سمت من که هاج و واج به آن دو نگاه می کردم برگشت و با خنده  گفت  : پژمان جان این خانم کوچولوی مبهوت را که  می بینی خواهر زاده خوشگل من پریسا هست و در همان حال  یک دست خود را به دور شانه من انداخت و مرا به جلوکشید .
با لبخند ی ملامت بار به دایی حمید نگاه کردم و با پژمان دست دادم .
وضع گیج کننده ای شده بود . مشتری خوش منظرمن یعنی پژمان آشنای قدیمی دایی حمید از آب در آمده بود و این موضوع به هیچ وجه برای من دلداری دهنده نبود فقط می خواستم زودتر از آنحا بروم . افکارم به اینجا که رسید خالی بودن مغازه و  لزوم  بازگشتم  را مؤدبانه عنوان کردم  و با تکان دادن سر قصد بازگشت کردم که دایی با ملاطفت بازوی مرا گرفت :
با هم می رویم پری جان  و همزمان  پژمان  را به حرکت به سمت مغازه دعوت کرد . من که گمان می کردم دایی نگران من است و  نمی خواهد تنها به مغازه برگردم با اطمینان به آن دو اعلام کردم که به تنهایی می روم   ولی باز دایی حمید  گفت عزیز دلم من باید تو را به منزل برگردانم به همین دلیل هم به سمت مغازه می آمدم .

با نگرانی به او نگاه کردم چرا ؟ مگر ؟ دایی حرفم را برید : منصور نمی آید . او از من خواست که تو را به خانه ببرم .
پژمان که گویی متوجه عدم تمایل من برای همراهی او با ما شده بود پس از دقایقی سکوت به عنوان خداحافظی دست خود را به سمت ما دراز کرد که دایی گفت : کجا پژمان جان ؟ من تو را پس از سالها دیده ام , کمی دیگر با ما باش پسرم .

پژمان با نگاهی نگران مرا می نگریست . می شد فهمید او هم علاقه ای به ترک ما ندارد . آنجه که کنجکاوی من را بیش از هر چیز بر می انگیخت  علاقه دایی حمید به پژمان و ارتباطی بود که من تا به حال از آن بی خبر بودم ولی به دلیل  رفتار ساعت پیش من که پژمان شاهد آن بود حضور او در آن لحظه بر ذهن در حال کشمکش من سنگینی می کرد ولی سعی می کردم با ماسکی از لبخند تشویش درونم را فرونشانم و با هم به  مغازه برگشتیم .
آن دو در تمام  مدتی که به مرتب کردن پیشخوان ها  مشغول بودم , گفتگو می کردند . سرانجام درب مغازه را بستم و قدم زنان به سمت اتومبیل رفتیم .

لحظاتی ایستادیم . آنها همچنان به گفتگو مشغول بودند  . من کمی فاصله گرفتم  تا در سکوت  آن دو را خوب ببینم  . دایی حمید با  ۵۳ سال سن , قد بلند و  همچنان خوش قیافه بود و با شور و حرارت با   مخاطب خود حرف می زد .
پژمان  که به نظر حدود  ۲۷-  ۲۸سال داشت با هیکل کشیده موهایی که  تا روی شانه ریخته بود مودبانه و با خوشرویی به سوالات تمام نشدنی دایی حمید پاسخ می داد . در این لحظات با حرارتی که در رفتار دایی می دیدم او به نظرم جوانتر و  پژمان را مسن تر و پخته تر می دیدم .   

قبل از سوار شدن به اتومبیل دایی حمید که گویی موضوعی را تازه به خاطر می آورد به سوی من برگشت و گفت امشب تو را در خیابان در حال دویدن دیدم و خیلی متعجب شدم ولی  با دیدن پژمان موضوع را فراموش کردم . بگو ببینم برای چه  می دویدی ؟

من نگاهی به بسته ای که در دست  پژمان بود انداختم   ولی پیش از آنکه حرفی بزنم پژمان گفت : من از روی  کم حواسی شالی را که خریده بودم در مغازه جا گذاشتم و ایشان به این دلیل دنبال من آمدند .
دایی به شنیدن این حرف لحظه ای مکث کرد ولی پس از آن  با خنده بلندی به پشت پژمان زد .  شالی را که خریدی در مغازه جا گذاشتی؟  و با گفتن این حرف باحالتی از  ناباوری و سرخوشی و کمی شیطنت به پژمان و پس از ان به من نگاه کرد  .

در آن لحظه ماجرا بار دیگر برابر چشمانم رژه رفت  .  اگر پژمان همه چیز را باز گو کند چی ؟ از این فکر دچار نگرانی شدیدی شدم . ولی پژمان به سادگی تکرار کرد  : من این شال را خریدم ولی پس از آن قرار ملاقات مهمی را که در همان ساعت داشتم به خاطر آوردم به همین دلیل به سرعت مغازه را ترک کردم و شال را جا گذاشتم و البته با دیدن شما باز هم آن را فراموش کردم .
این جملات را آنچنان معصومانه ادا کرد که من با اظهارتاسف گفتم امیدوارم هنوز فرصت برای رسیدن بر سر قرار خود داشته باشید .
و او با نگاهی به ساعت مچی خود گفت اگر عجله کنم با کمی تاخیرحتما خواهم رسید و پس از آن هم عذر خواهانه تعظیم کوتاهی کرد و به سرعت به سمت اتومبیل خود حرکت کرد . من هم  به اتومبیل دایی سوار شدم ولی زیر چشمی آن سو را نگاه می کردم .

اتومبیل پژمان حرکت کرد و در لحظه ای که از کنار ما می گذشت نگاه ما با هم تلاقی کرد . برقی در نگاه او بود که لحظه ای مرا با خود برد  . گویی رازی در خود داشت  . چه می خواست بگوید ؟ . .دایی سرگرم جستجو در داشبورد ماشین بود . لحظه ای بعد به خود آمدم و با آسودگی  با خود زمزمه کردم . آیا وقعأ قرار ملاقاتی در کار بود ؟.. 

ادامه دارد ...







مشاهده قسمت‌های پیشین در یک غروب

قسمت سوم            قسمت دوم         قسمت اول